عاشقانه

تواضع نردبان بلندی است

عاشقانه

تواضع نردبان بلندی است

بازآ...

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش

تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟ 


دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی 


تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی 


که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی 


فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد 


چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟

غزلی از حامدعسگری

چگونه باشی و چشم از نگاه بردارم؟

                                               چگونه از ته یک چاه ماه بردارم؟

 

چه فرق دارد وقتی همیشه می بازم

                                                سپید بردارم یا سیاه بردارم ؟

 

همیشه دلخوشی ام بوده بعد هر بازی

                                               یکی دو مهره به عمد اشتباه بردارم

 

که تو برنده شوی از شکوه خنده ی تو

                                               برای دلهره ام سر پناه بردارم

 

تو مثل قلیانی، لب گذار روی لبم

                                               به قدر ظرفیتم از تو آه بردارم

 

به لطف فاصله ها عشق پاک می ماند

                                              مخواه فاصله ها را .... مخواه بردارم

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست 


آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست 


مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب 


در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست 


آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد 


بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست 


بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است 


مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست 


باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق 


وسکوت تو جواب همه مسئله هاست 

******************************************************** 

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم  

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم  

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست  

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم  

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است  

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم    

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود  

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم  

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست  

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

--داستان عاشقی گل شقایق از زبان خودش—

 

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

 

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

 

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

 

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت

 

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود-اما-

 

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

 

 

ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

 

شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

 

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

 

و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه

به روی من

 

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد

 

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

 

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

 

هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

 

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

 

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

 

برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!

 

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست اوبودم

 

و حالامن تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

 

نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

 

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -

 

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت اما ! آه

 

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

 

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

 

به من می داد و بر لب های او فریاد "بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی

بمان ای گل"

ومن ماندم

 

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

 

و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد