عاشقانه

تواضع نردبان بلندی است

عاشقانه

تواضع نردبان بلندی است

به آفتاب سلامی دوباره دادم

سلام می کنم به باد، به بادبادک و بوسه،
به سکوت و سوال،
و به گلدانی،که خواب گل همیشه بهار می بیند!

سلام می کنم به چراغ،
به «چرا» های کودکی،
به چالهای مهربان گونه ی تو!

سلام می کنم به پائیز پسین پروانه،
به مسیر مدرسه،
به بالش نمناک،
به نامه های نرسیده!

سلام می کنم به تصویر زنی نی زن،
به نی زنی تنها،

به آفتاب و آرزوی آمدنت!

سلام می کنم به کوچه، به کلمه،
به چلچله های بی چهچه،
به همین سر به هوایی ساده!

سلام می کنم به بی صبری،
به بغض، به باران،
به بیم باز نیامدن نگاه تو...

باورکن من به یک پاسخ کوتاه،
به یک سلام سر سری راضیم!

آخر چرا سکوت می کنی؟

کوچه ...

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

-        ” از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 فریدون مشیری

در مورد سهراب سپهری

شاعری بود که از پشت شقایق به جهان می نگریست 

وز پس پرده نقاشی خویش / زندگی را به گل و ماهی و آیینه و آب  

به سکوت و شب و دلتنگی تار مرداب / هدیه می کرد و به حیرت  

می گفت : 

که چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ 

و به شبنم و به سیب / و به خورشید و درخت 

و شقایق و نگاه دل عاشق یه شب بی تردید 

جور دیگر نگریست / جور دیگر پنداشت 

جور دیگر سفر چلچله ها را انگاشت 

جور دیگر می زیست 

معنی زندگیش را چه عجب به شقایق می بست 

و چه زیبا می گفت:تا شقایق بر جاست زندگی باید کرد 

ولی افسوس که در بطن غریبستان رفت 

به سر سفره ی هیچ / و به سان خورشید 

پشت یک کوه بلند / به شقایق پیوست 

 

به شقایق پیوست

مرگ انسانیت

 

مرگ انسانیت  

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

(صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی)

زهر تلخ دشمنی در جانشان جوشید

آدمیت مرده بود

گرچه آدم زنده بود.

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

وز همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود.

بعد دنیا هی پر از آدم گشت و این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ!

آدمیت برنگشت.

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای! جنگل را بیابان میکنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند.

قرن ما

 روزگار مرگ انسانیت است

سینه ی دنیا ز خوبیها تهیست

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفت و گو از مرگ انسانیت است

    فریدون مشیری

راه زندگا نی(شهریار)

جوانی شمع ره کـردم که جـویم  زندگانی  را 

  

                                   نجستم  زندگانی را و گـم کردم  جـوانـی را


کنون  با بار  پـیری آرزومنـدم  که  برگـردم 

                                    بدنبـال   جـوانی  کـوره  راه  زنـدگـانـی   را


بیاد  یار دیـرین کاروان  گمـکرده  را  مـانم

                                       که  شب در خواب بیند همـرهان کاروانی را


بهـاری بود و  ما را هم شبـابی و شـکر خـوابی 

                                  چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را


سـخن  با من  نمیـگویی  الا  ای  همـزبـان  دل 

 

                                  خدا را با که گویم شـکوه ی بی همـزبانی را


نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزاندیده 

                                     بپای سـرو  خود  دارم  هوای جـانفشـانی را


بچشـم آسـمانـی، گردشـی  داری  بـلای  جـان

                                      خدا را  بر مـگردان  این بـلای آسـمانی  را


نمیری«شـهریار» از شعر  شـیریـن روان  گفتن

 

                                 کـه  ا ز آب  بقـا  جویـند  عمـر جـاوانی  را